سايه تان از سر ما كم نشود
اسكندر مقدوني به ملاقات فردي به نام ديوژن كه شهرت وارستگي اش را شنيده بود رفت.ديوژن در آفتاب دراز كشيده بود و خود را گرم مي كرد،اعتنايي به اسكندر نكرد و از جايش تكان نخورد.اسكندر ناراحت شد وگفت:مگر مرا نشناختي كه احترام لازم را به جاي نياوردي؟ديوژن با خونسردي جواب داد:شناختم ولي از آنجا كه بنده اي از بندگان خدا هستي،اداي احترام را ضروري ندانستم.اسكندر توضيح بيشتري خواست.ديوژن گفت:تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي در حاليكه من اين خواهشهاي نفساني را بنده و مطيع خود ساختم.به قولي ديگر در جواب اسكندر گفت:تو هر كه باشي مقام و منزلت مرا نداري،مگر جز اين است كه تو پادشاه و حاكم مطلق يونان هستي؟اسكندر تصديق كرد!ديوژن گفت:بالاتر از مقام تو چيست؟اسكندر جواب داد:"هيچ" ديوژن بلافاصله گفت:من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!اسكنر سر به زير افكند و پس از مدتي تفكر گفت:از من چيزي بخواه و بدان هر چه بخواهي مي دهم.آن مرد وارسته به اسكندر كه در آن موقع بين او و آفتاب حايل شده بود گوشه چشمي انداخت و گفت:مي خواهم سايه خودت را از سرم كم كني.اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسكندر اثر كرد كه بي اختيار فرياد زد:اگر اسكندر نبودم مي خواستم ديوژن باشم!90
جمعه 14 مرداد 1390 - 4:10:47 PM